نظرات ارسالي
+
چطوري انروئيده گوشيمو ارتقا بدم بکنمش 4.4؟!
الان 4.2.1 هستش

جبهه مقاومت اسلامي
95/11/9
*زهرا بانو*
مرسي مريمي:)
||عليرضا خان||
من گوشيم لپ لپ يه : )
*زهرا بانو*
گوشي 1100تون به چند زبون زنده دنيا مسلطه؟
ذره بين زنده
به زبون انگليسي :) ولي خوبيش اينه که زبونهاي زنده و مرده ي دنيا به 11 چراغ قوه مسلطن :)
+
سلام
امشب اومديم نون خامه اي درست کنيم
تصوير اول: انقد ورز داديم خميرو
تصوير دوم :بعد گذاشتيم توي توستر
تصوير سوم: شد اين :دي
من موندم چرا پف نکرد..:دي
شما نميدونيد چرا؟





*نگين خانوم*
95/3/28
+
هر انــساني عطــــــري خاص دارد
گاهــي، برخــــي
عجيـب بـوي *خـــــــدا* مي دهند ...

همرنگ دريا
93/12/2
+
عمليات طريق القدس حسابي مجروح شده بود.
دسته جمع رفتيم ملاقاتش.
دستش شکسته بود.بدنش هم شده بود آش و لاش.
با اين حال آنقدر قشنگ لبخند مي زد که انگار نه انگار مجروح شده.
روي گچ دستش با خط زيبايي نوشته بود:
* خميني سلامت باشد*
___________
شهيد عليرضا عاصمي
فرمانده واحد تخريب قرارگاه کربلا

سعيد عبدلي
93/12/2
+
به نام خدا
روز مباهله فرارسيد...
شما 5 تن آمديد در حالي که زمين بر آسمان فخر مي فروخت که بر او گام مي نهيد
و آسمان از ديدن آن همه شکوه و وقار، به وجد آمده بود.
باد، عظمت ايمانتان را در گوش هزار سرو آزاد نجوا کرد
و يک دشت شقايق، شيفته پاکي نگاهتان شد..
و نجران، به حقانيت شما خاندان پاک ،اعتراف کرد..
.
السلام عليكم يا اهل بيت النبوه ومعدن الرساله ومختلف الملائكه ومهبط الوحي ومعدن الرحمه...

*ابرار*
93/7/28
6 فرد دیگر
25 فرد دیگر
+
وقتي پيدايت مي کنم،
نه نارنجکت تهديدم مي کند، نه سر نيزه ات ...
نه در قمقمه ات آبي مانده، نه در خشابت فِشنگي
تنها ساعتت کار مي کند
که هنوز به وقت ديروز تنظيم است!
او کيست؟
اهل کجاست؟
از کدام لشکر، کدام گروهان؟
در سکوت بر و بر نگاهم مي کند،
پلاکي که حافظه اش را از دست داده است....

سعيد عبدلي
93/6/8
+
اگر *تکليف* ما تبديل به *عادت* شود، *حقيقت* در آن گم خواهد شد

.:سلمان فارسي:.
92/11/22
1 فرد دیگر
26 فرد دیگر
+
يک بار به او گفتم :
که چه چيزي از خدا ميخواهي اين گونه بيتابي ميکني؟
گفت: " من از خدا ميخواهم که آتش قيامت را در همين دنيا نصيب من کند."
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شهيــــد طلبه حامد سروري

مجاورِآقا
92/11/14
+
تمام روز به فکرش بودم. خواب ام نمي برد. انگار کسي در مي زد.
فانوسي از طاقچه برداشتم. حياط مثل روز روشن بود.
فانوس را خاموش کردم. نور از اتاق کناري ساطع مي شد.
در را باز کردم . دو مرد توي اتاق نشسته بودند.
مرا که ديدن بلند شدند. يکي از آن ها که نوزادي در بغل داشت، گفت:
پسرت را آورديم.
گفتم:
پسرم رشيد و رعنا است.
گفتند:
به صورت اش نگاه کن!
ديدم راست مي گويند ونوزاد را بغل کردم. نوزاد خنديد

مجاورِآقا
92/11/14
+
ماشالا ماشين فرمانده ي ارتش هم مثل خودش تميز و اتو کشيده است!
آخه خط توليد پيکان توي بهار85 متوقف شد و اين خودرو قطعا بالاي 7 سال سن داره:)

*پوريا*
92/10/9